محتوای فایل دانلودی:
زندگیاش روال ثابتی پیدا کرد: بیدار میشد، میرفت سر کار، برمیگشت خانه، تا دیروقت بازی ویدئویی میکرد، میخوابید و دوباره روز از نو، روزی از نو. میگوید «به نظر خودم اصلاً عجیبوغریب نبود». مثل دبیرستان بود، اما کار جای کلاسها را گرفته بود. «دیگر با دوستانم هم بیرون نمیرفتم، چون به جاهای مختلف رفته بودند. من هم با خودم فکر میکردم که خب، رسم روزگار همین است».
۲۴ساله که شد، تصمیم گرفت گواهینامۀ مشاور املاک بگیرد و از ایندیانا به ویرجینیا برود تا پیش برادرش الکس در بنگاه کار کند، تصمیمی که باعث جدایی دوباره از دختر دیگری شد. در شهر جدیدی که در آن هیچ دوستی نداشت بهشدت تنها شد. سرانجام با دوستدختر سابقش تماس گرفت تا شاید دوباره با او وارد رابطه شود، اما آن دختر با کس دیگری دوست شده بود. میگوید «همانجا بود که کم آوردم». از آن به بعد، طبق برآورد خودش، هفتهای ۹۰ ساعت بازی ویدئویی میکرد. کار را هم فقط در حدی انجام میداد که مخارج اولیۀ زندگیاش را تأمین کند. وقتی هم زمان ثبت گزارشکار در سیستم داخلی بنگاه فرا میرسید، کارهایی برای خودش میتراشید: تماس با فلان مشتری، فرستادن پیام صوتی برای آنیکی.